دانلود روز مدل 96

دانلود روز مدل 96 سایت دانلود روز آدرس جدید دانلود روز دانلود آهنگ دانلود سریال اخبار روز

دانلود روز مدل 96

دانلود روز مدل 96 سایت دانلود روز آدرس جدید دانلود روز دانلود آهنگ دانلود سریال اخبار روز

دانلود روز مدل 96 سایت دانلود روز آدرس جدید دانلود روز دانلود آهنگ دانلود سریال اخبار روز دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم دانلود آهنگ جدید، دانلود آهنگ ایرانی، دانلود آلبوم، دانلود آهنگ شاد و غمگین، دانلود فول آلبوم، دانلود موزیک ویدیو

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

زندگی نامه مریم حیدرزاده مرداد 94

admin bayan blog | شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ب.ظ

مریم حیدر زاده از زندگی شخصی و کاری اش می گوید

مریم حیدرزاده

مریم حیدرزاده متولد سال 56 است، او از سال 75 کار خود را با برنامه «باطراوت» از شبکه سوم سیما آغاز کرد و در نهایت در سال 77 اولین کتاب و آلبومش را به چاپ رساند. شهرت حیدرزاده درواقع از سن بیست سالگی آغاز شد و همچنان پیش رفت تا اینکه از سال 84 به بعد با ممنوعیت انتشار آثارش از سوی وزارت ارشاد مواجه شد. او حالا بعد از این سال ها بالاخره کتاب «تو را در حضور همه دوست دارم» را منتشر کرده. حیدرزاده در این گفت و گو از برخورد غیرمنصفانه مسئولان در این سال ها می گوید و ترانه هایی که بدون اجازه او توسط برخی خوانندگان لس آنجلسی خوانده شد...


خانم حیدرزاده؛ شما از اواسط دهه هفتاد به بعد با کار شعر و ترانه شهرت و محبوبیت پیدا کردید و کارتان را ادامه دادید اما ناگهان در دهه هشتاد خبری از انتشار کتاب یا عرضه سی دی های صوتی از شما نبود. در این سال ها چه اتفاقی برای مریم حیدرزاده افتاده؟

من از سال 77 تا 84، ده مجموعه چاپ کرده ام. هشت تای آنها شعر و ترانه و دو تای دیگر به زبان نثر در قالب نامه های عاشقانه به چاپ رسیده اند. اما از آن سال تاحالا که کتاب یازدهم من چاپ شد، دیگر اجازه انتشار اثر به من ندادند. متاسفانه از سال 84 به بعد همه چیز برای من متوقف شد و اجازه هیچ کاری به من داده نشد. بدون اینکه هیچ دلیل محکمه پسند و موجهی وجود داشته باشد.

فکر می کنم یکی از سخت ترین چیزها این باشد که شما بخواهید کارتان را در زمانی که تشخیص می دهید همه چیز برای این امر فراهم است، ارائه بدهید و بعد به یک باره سرعت گیر وحشتناکی که اصلا قدرت عبور از آن را ندارید بر سر راهتان سبز شود. حتی بیان کردن آن و تصور آن شبیه یک کابوس است و این برای من اتفاق افتاد. باید بگویم از آنجا که محور زندگی من کارهای هنری ام بود، متاسفانه تمام زندگی ام متوقف شد. در این میان تنها کار مثبتی که انجام دادم دنبال کردن یکی از حسرت های بزرگ زندگی ام، یعنی نقاشی بود.

از سال 88 تا به حال دو نمایشگاه برگزار کرده ام ولی به هر حال هرچیزی نقش خودش را دارد و هیچ کدام نمی تواند جای خالی دیگری را پر کند. جبران این بی عدالتی و ظلمی که به من روا شد خیلی سخت است و سرعت زیادی می طلبد. ذوق و شوق آدم گرفته و انگیزه های او کمرنگ می شود. با این حال با شرایط پیش آمده مبارزه کردم و ادامه دادم چون سکوت و توقف، انعکاسش قطعا به خودم بر می گشت تا اینکه با روی کار آمدن دولت جدید، انسان فرهیخته ای مثل آقای جنتی به عنوان وزیر ارشاد منتصب شد که جا دارد همین جا از ایشان و معاون فرهنگی شان، آقای دکتر صالحی، تشکر کنم.

دو نامه برای شخص وزیر نوشتم که در یکی از آنها شرح حالی را از آنچه در این سال ها بر من گذشت توضیح دادم. ایشان با محبت و تمام دغدغه هایی که به هرحال یک وزیر دارد به نامه ام پاسخ داد و همچنین دستور رسیدگی داد. منتها هنوز متاسفانه معاونت هنری، آقای مرادخانی و دوستان شان همکاری های لازم را انجام نداده اند. هنوز در هیچ آلبومی اجازه ندارم اسمم را به عنوان ترانه سرا بیاورم. آلبوم های دکلمه ام هنوز که هنوز است با مشکل عدم مجوز برای انتشار مواجه است.

 به هرحال این مراحل را خیلی های دیگر هم باید تایید کنند و بی عدالتی هنوزهم برای من به سبک و روشی دیگر در جریان است. با این وجود دوستانی که سیاسی نوشته اند و با خیلی از خواننده هایی که از طرف نظام مطرود هستند، همکاری کرده اند، هم اسم شان در آلبوم ها می آید، هم تیتراژ می خوانند و هیچ کس هم با آنها برخورد نمی کند.

اینکه چرا حساسیت و ذره بین همچنان روی من قرار دارد نمی دانم! سعی کردم تمام همکاری های لازم را با آنها داشته باشم. طبق حرف هایی که با آنها زدم، از زمان آقای روحانی به بعد، با هیچ خواننده ای که به هرحال با اصول و قواعد نظام مغایرت داشت، همکاری نکردم. سعی کردم که تعامل لازم را داشته باشم اما باز هم می گویم که معاونت هنری نسبت به بنده کم لطف بوده است.

زمان کار با خوانندگان و آهنگسازهای خارج از کشور، فکرش را می کردید که به این مشکلات بربخورید؟ درواقع می خواهم بدانم آن روزها با خودتان فکر نکردید ممکن است با این مشکلات در داخل کشور مواجه شوید؟

نه! اصلا فکرش را نمی کردم. خیلی ها داشتند این کار را انجام می دادند و همچنان هم انجام می دهند. هیچ کاری هم به کار آنها ندارند. رشته تحصیلی من حقوق بوده است. فکر می کردم همه باید در برابر قانون اساسی مساوی باشیم اما ظاهرا این گونه نیست.

درباره نقاشی گفتید. با وجود محدودیت در بینایی، چطور نقاشی می کشید؟

بله. این سوال همه است. جا دارد از استاد عزیزم آقای قاسمی زاده که واقعا جرات عجیبی به خرج دادند و آموزش من را به عهده گرفتند، تشکر کنم. با احترام به تمام دوستان نابینایم، روش تربیتی من به گونه ای بود که دوست نداشتم نحوه آموزشم با دیگران تفاوتی داشته باشد. دوست داشتم هرکدام از کارهایم که دیده می شود هیچ تفاوتی با کارهایی که دوستان نقاش مان انجام می دهند، نداشته باشد. علاقه من به نقاشی به سال های دوردست بر می گردد.

مشکل چشم من آب مروارید بود. از یک و نیم سالگی تا سه و نیم سالگی حدود سه بار چشم هایم را جراحی کردم. حتی خاطر هست پلنگ صورتی را با عینک ذره بینی خیلی سخت می دیدم و آن را به خوبی به یاد دارم. یا رنگ قرمز دسته گل عروسی خاله ام را. بنابراین رنگ ها در ذهن من تعریف دارند. اما داستان آبرنگ...

سه و نیم ساله بودم. قبل از عمل جراحی که قرار بود داشته باشم یکی از دوستان پدرم برای من از کیش یک بسته آبرنگ، هدیه آوردند آن موقع عینک ذره بینی می زدم و به سختی می توانستم ببینم. خیلی علاقه مند بودم و ذوق و شوق داشتم که آبرنگ را باز کنم و با آن نقاشی بکنم. ا

این جریان مربوط به چند روز قبل از عمل جراحی ام بود. شاید در آن مقطع مادرم فکر می کرد ممکن است به چشمان من فشاری وارد شود. مادرم به من گفت: اجازه بده نگهش داریم تا بعد از جراحی ات بازش کنیم. اما آن بسته همیشه بسته ماند.

جراحی من به رغم اینکه خانواده ام تحقیق زیادی کرده بودند تا مرا به دست حاذق ترین پزشک ها بسپارند اما با شکست رو به رو شد. پروفسوری که در آمریکا هم تحصیل کرده بود، یک عمل ساده آب مروارید را نتوانست انجام دهد و رشته های بینایی اعصاب چشم مرا قطع کرد! بعد از آن دیگر عملا هیچ کاری نمی شد انجام داد. سال های زیادی هرچه سراغش را گرفتم، نبود.

حسرت نقاشی با من قد کشید و بزرگ شد. نه هیچ نوشتنی و نه هیچ تشویقی و نه هیچ چیز دیگر نتوانست جایگزین آن بشود. آن حسرت همیشه همراهم بود و یک گوشه قلبم، یک گوشه ذهنم؛ شبیه بغضی که سال هاست در گلو مانده.

در مصاحبه هایم آنقدر از عشق و علاقه ام به نقاشی گفته بودم که استادم به هر حال آموزش مرا به عهده گرفتند و گفتند به هر حال یک اتفاقی خواهد افتاد، تو تجربه کن. این را هم بگویم آموزش های ایشان بسیار سخت گیرانه بود؛ به خاطر اینک خودم هم خیلی حساسیت و تاکید داشتم که هیچ کار خاصی انجام نشود و همه چیز حالت طبیعی اش را داشته باشد.

 تنها کمکی که وقت نقاشی کردن از دیگران می گیرم این است که به خواهرهایم می گویم چند رنگ لازم دارم و بعد هم خودم آنها را می چینم تا یادم بماند.


سرنوشت آبرنگ چه شد؟

مادرم آن را قایم کرده بود. در افتتاحیه نمایشگاه اولم، یعنی سال 89، دیدم کنار گل و شمع و میزی که تزئین شده بود، جعبه آبرنگم هم بود، ولی خشک شده بود. قابل استفاده نبود اما جزو گنجینه های زندگی من است.

در این سال ها البته یکسری انتقاد به کارهای شما وارد کردند که من خودم بخشی از آن ها را قبول دارم و مطرح می کنم و یکسری دیگر را نیز از زبان کسانی که شنیده ام، عنوان می کنم. مثلا می گویند چرا خانم حیدرزاده به هر خواننده ای ترانه می دهد؟ به هر حال ترانه سرا هم باید برای خودش جایگاه مشخصی تعریف کند و به هرکسی شعر ندهد.

قطعا خوب این کار را کرده ام و ممکن است دوستان خبر نداشته باشند.

بله، شما قطعا این کار را کردید اما باز بین آن هایی که قبول کردید، می شد این توع کمتر باشد. مثلا چرا باید کارتان را بدهید به آقای «ی» بخواند؟

باورکنید حتی روحم از این خبر ندارد و اصلا من با او همکاری نداشته ام مگر اینکه اشعار مرا سرقت کرده باشند که البته تازگی هم ندارد. حتما وقتی به خانه رفتم پیگیری و جست و جو می کنم که کدام ترانه هایم بوده اند.

نقد دیگر این است که می گویند مریم حیدرزاده وقتی کارش را شروع کرد یک اتفاق بود؛ چرا بعد از سال ها در همان سطح با همان دایره واژگان باقی مانده اید؟

به نظر نمی آید که عوض نشده باشم؟ من چنین چیزی احساس نمی کنم. شما همین کتاب اخیرم را اگر نگاه کنید متوجه تغییرات آن می شیود. نثر مثل دایره المعارف است. من در این کتاب راجع به انسان هایی که در وادی خودشان برجسته تر بودند، از نقاش درنظر بگیرید تا شاعر، نویسنده، مجسمه ساز و... اسم برده ام.

با آنها درواقع به یک شکلی بازی با کلمات شده است. هدف شت این حرکت این است که اولا به شکلی اسم این هنرمندان و آثارشان برای مردم تداعی بشود؛ هنرمندان و آثاری که مردم شاید حتی اسم شان را هم ندانند. دوم اینکه در قالب نامه های عاشقانه به شکلی حفظ شود. به هرحال دیگران بهتر می توانند قضاوت کنند. من نمی توانم راجع به کار خودم صاحب نظر باشم.

حالا که بعد از حدود 10 سال دوباره کار مکتوبی از شما منتشر شده، اقبال مردم به آن با درنظر گرفتن این وقفه طولانی چطور بوده؟

زمان نمایشگاه من ابتدا به ناشرم گفتم من یک روز می آیم آنجا بعدا شما وضعیت را ارزیابی کنید برای حضور بعدی. دوباره با من تماس گرفتند که شما یک روز دیگر هم بیایید چون خیلی درخواست داشته ایم و مردم گفته اند که می خواهند رمیم حیدرزاده را ببینند. البته با بی عدالتی وحشتناکی که در این 10 سال به من شد، احساس می کنم از آن اتفاق فاصله گرفته ام و خب با احترام به مردم، ما در وادی هنر، ادبیات، ورزش و از این قبیل، مردم فراموش کاری هستیم.

حالا وای به حال اینکه با وجود سیل خروشان این همه خواننده و ترانه سرا، 10 سال هم در کار کسی وقفه بیفتد. درست مثل کسی که از یک ماراتن خیلی طولانی عقب مانده باشد. باید خودم را به آن نقطه ای که نفرات پیشتاز هستند، برسانم و بعد تازه از آن نقطه شروع کنم. این کار، خیلی خیلی سخت است و لطفی که دولت قبلی به من کرد، واقعا غیرقابل بخشش است.

می گویید بعضی از خواننده ها کارتان را به سرقت برده اند. خواننده لس آنجلسی، منصور، هم کار شما را بدون اجازه خوانده بود؟ شکایت نکردید؟

آن زمان کپی رایت نبود و قاعدتا نمی توانستم از کسی شکایت کنم.

خب الان چطور؟ من اسم یکی دو نفر را بردم که گفتید خبر ندارید. چرا از آن ها شکایت نمی کنید.

حتما پی گیری می کنم و از آن ها شکایت می کنم چون تازه حالا از شما شنیده ام. البته برای خارج از کشور هم بعد از اینکه منصور بدون اجازه کارم را خواند، وکیل گرفتم. به سفارت سوئیس رفتم و کارهایم را آنجا به ثبت رساندم تا دیگر این تجربه ها تکرار نشود.

فقط همین؟ به هرحال آن خواننده کار شما را سرقت کرده بود و باید تاوان این سرقت را می داد. یعنی از نظر حقوقی در سطح بین المللی هیچ کاری نمی شد کرد؟

ببینید؛ آن زمانی که ایشان کار «فقط به خاطر تو» را خواندند، من هنوز کارم را ثبت نکرده بود. اگر ثبت کرده بودم آن وقت می شد اقدامات حقوقی به عمل آورد. این ترانه را خانمی بدون اجازه من برداشت و با اضافه و کم کردن عبارت هایی، آن را دست کاری کرد. برای همین اگر دقت کرده باشید زیرش نوشتند «با الهام از ترانه مریم حیدرزاده» بعد هم پایه کار من و درواقع تیکه کلام این ترانه، باعث شهرت بی جهت ایشان شد اما در هر حال ترانه را برداشتند و به اسم خودشان ثبت کردند. من آن موقع هیچ کاری نمی توانستم بکنم ولی چند سال بعد این کار را ثبت کردم و خب، آب رفته به جوی برنمی گردد.

شما از محدودیت هایی صحبت کردید که در ایران برای تان به وجود آوردند. با تمام این ها چرا هیچ وقت به فکر رفتن از ایران نبودید؟

دوست ندارم بروم.

چرا؟ چه چیز باعث این دوست نداشتن و مانع رفتن بوده؟

پیشنهادهای مختلفی برای رفتن داشته ام. حتی در سال 83 که هنوز محدودیت هایم در اینجا شروع نشده بود و مشکلی هم نداشتم، مدت یک ماه و نیم به قصد اقامت به کشور کانادا مهاجرت کردم. خودم هم اصلا فکرش را نمی کردم که نتوانم. ولی واقعا بیشترین طاقت من همان یک ماه و نیم بود... اتفاقا آنجا امکانات در سطح عالی برایم فراهم بود. ببینید وقت هایی هست که آدم چیزهایی را ندارد و به همان نداشتن ها عادت می کند.

 وقتی که امکاناتی برای تان فراهم می شود تا همان نداشته های را داشته باشید، احساس می کنید که چیزهایی را گم کرده اید و من حس کردم که نداشته هایم را گم کرده ام؛ چیزهایی که با آنها بزرگ شده بودم، مایوس شده بودم، یک عمر به آن ها عادت کرده بودم... هنوز هم پیشنهادهای مختلفی برای رفتن دارم.

یک برنامه سال 81 در سوئد داشتم. به من گفتند اگر یک ماه اینجا بمانی و یک کتاب منتشر کنی، مرفه ترین زندگی را اینجا خواهی داشت، چون که آنجا خیلی به کارهای فرهنگی اهمیت می دهند اما نتوانستم بمانم. تعلق خاطری داشتم؛ شاید به همین ترافیک، همین ریزگردها، به آلودگی هوا، به آدم ها. خلاصه بگویم: تحمل نداشتم در خیابانی قدم بزنم که آدم هایش با هم فارسی صحبت نمی کنند. اتفاقا آنقدرها هم آدم ناسیونالیستی نیستم. ولی تا زمانی که خودم در آن شرایط قرار نگرفتم، حتی تصورش را هم نمی کردم که نتوانم.

قطعا فکر می کردم که می توان. با بهترین امکانات آرام و قرار نداشتم. یک شب تصمیم گرفتم فال حافظ بگیرم چون خیلی به حافظ معتقدم. طاقتم تمام شده بود و به حافظ تفال زدم. انگار که دانه به دانه غزل را ورق زده بودند و جدا کرده بودند. این غزل آمد که «چرا نه در پی شهر و دیار خود باشم؟/ به شهر خود روم و شهریار خود باشم». فردای آن شب بلیت گرفتم و برگشتم.

مریم حیدرزاده ترانه هایش خیلی حسی است. بعد عاطفی ترانه هایش خیلی بالاست. به سادگی شان کاری ندارم. بعد از این همه سال در حال حاضر چقدر تکنیکی به شعر و ترانه نگاه می کنید؟

با صراحت می  گویم که باز هم تکنیکی نگاه نمی کنم. هیچ ایراد فنی، به هیچ کدام از کارهای من وارد نیست. اتفاقا سادگی به آن راحتی ها که شما می گویید نیست. همان داستان سهل و ممتنع است. ساده نوشتن گاهی خودش به تنهایی بسیار دشوار می شود. چرا که باید جوری نوشت تا برای همه قابل هضم باشد.

هیچ وقت طی کارم به تکنیک فکر نمی کنم. بله آن زمانی که کار تمام شد، آن را می خوانم. احیانا اگر احتیاج به ویرایش داشته باشد، انجام می دهم.ولی حین کار هیچ وقت تکنیک باعث نمی شود که حس من گرفته شود. یعنی ضربان کار و نبض آن که به شدت می زند را به هوای تکلیف، قطع نمی کنم. باز هم می گویم در آخر کار مثل روتوش کردن یک عکس ویرایش را حتما انجام می دهم.

خانم حیدرزاده، بعضی موارد عشق شما به نفرت هم تبدیل شده. نمونه آن هم ترانه «نفرین» است که محسن چاوشی آن را خواند.

بله. آن اتفاق کاملا شخصی بود که در سال 79 برای من رخ داد و این کار کمترین کاری بود که بعد از یک شکست وحشتناک از دستم بر می آمد. البته مهم نیست و الان خوشحالم. در جایی از کتاب اگر خوانده باشید نوشته ام: «از همه آدم هایی که از زندگی ام رفتند تشکر می کنم...» آنقدر آن بخش به من نزدیک و واقعی است که حتی اینجا هم از آنها تشکر می کنم چون اگر نمی رفتند، کسی که باید می آم نمی آمد. بنابراین من همیشه عاشقانه به زندگی نگاه می کنم و محور زندگی من عشق است. همیشه هم زندگی واقعی ام را نوشته ام و به تصویر کشیده ام.

خیلی ها به من انتقاد کردند که تو بنیان گذار این گونه نگاه های منفی در ترانه ها بودی. به نظر من آدم های یک جامعه درست مثل اعضای یک خانواده هستند. بهتر است هرکس تجربه ای به دست می آورد، آن را در اختیار دیگران هم بگذارد. با این حال خود من باید حتما خودم تجربه کنم. یعنی این طور نیست که با توجه به حرف و تجربه دیگران از انجام کاری صرف نظر کنم. باید بروم تا بلایی سرم بیاید و بفهمم که این تجربه خوب نیست. ولی ترجیح داده ام همه چیز را با مردم در میان بگذارم.

البته «واقعیت»، عنصری است که نه ارزشی به اثر ادبی اضافه می کند و نه عنصری است که از ارزش های آن کم می کند. یعنی در کار ادبی و هنری ممکن است خمیرمایه بسیار خوبی باشد اما در نتیجه کار، محلی از اهمیت ندارد.

به نظر من به هرحال به واقعیت نزدیک تر باشد تاثیر بیشتری خواهدگذاشت.

شما خودتان در این کتاب تان بارها از مارکز و عشق تان به «صدسال تنهای» گفته اید. اینکه نمونه یک رمان رئال جادوست! ضمنا نباید منکر این بشویم که پرفروش ترین کتاب حال حاضر جهان که مسلما محبوب هم بوده است. عملا یک اثر فانتزی به شمار می آید. مقصودم هری پاتر است.

بله. قطعا علاقه مندانی دارد اما من دوست ندارم و سلیقه من نیست.

روزنامه هفت صبح

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
سلام خوش اومدی روی ضربدر کلیک کن تا بتونی مطلب رو ببینی